Wednesday, March 10, 2010

یاد هندستون

یکی دو هفته پیش بود که رفته بودم بالای منبر که گوشم از صدای جیغ بچه پره , که حامله ها رو که می بینم دلم براشون میسوزه , که وقتی یکمی بچه ها بزرگ شند تا مدتها با اونهایی که بچه کوچیک دارند رفت وآمد نمیکنم که یکم آروم بگیرم و ...  دیروز رفته بودیم رویان تا هزینه سالانه نگهداری خون بند ناف دخترا رو بدیم . تو سالن چند تایی خانوم حامله بودند , یک ژستی گرفتم از حامله نبودنم و یک بروشور برداشتم و نشستم رو صندلی تا شوهرم کار ها رو انجام بده . تو بروشور چند تایی عکس نوزاد بود موقع تولد , اولین گریه , خواب در آغوش مادر ... یاد اون گرمای تنشون افتادم یاد بوی خوبشون , یاد معصومیتشون   دلم ضعف رفت . سرم رو بالا گرفتم یک زن حامله رو دیدم که نشسته بود و دستاش رو شکم گرد و خوشگلش بود . یاد تکونهای بچه افتادم , یاد اون حس مالکیت , دلم یکجوری شد... بعدا فکر کردم چم شده من ؟ دیووووونم ها ؟

5 comments:

نازنین said...

سلام مادر خانومی
من مشتری دائم اینجام و همیشه منتظر نوشنه های قشنگت از این دو تا گل نازم.
چه خوبه که روزهای خیلی سخته دو دختری تموم شده و الان یه کم اوضاع بهتره.
منم همینم از دیدن هر نوزاد و هر زن حامله ای دلم به یاد اون روزهای سخت و شیرین ضعف می ره.

زرافه خوش لباس said...

خيلي احساست براي من قابل لمس بود. ديشب در سريال پرستاران يك زني كه ناباروري داشت و باردار شده بود داشت به همسرش مي گفت: مگه نمي دوني من چقدر دوست دارم مادر بشم. با تمام وجودم حس كردم منم چقدر دوست دارم مادر بشم با اينكه طعمش رو يكبار چشيده ام.

Unknown said...

واااااای نمی دونی من چه کیفی می کنم این مدل نوشته هاتو می خونم ... چون من هیچ تصوری ندارم از مادر شدن ... خیلییییییییییییییییی برام جالبه ... کاملا" حس می کنم ...

مرجانه

زهرا said...

ووووی.... چه با حال. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان، منم تصمیم دارم اگه حامله شم کلی کیف کنم:))

هنا said...

مادر خانومی جان اونقدر به این دوتا مطلبت خندیدم که خدا می دونه. چقدر خوب شد که تو وبلاگ زدی و می نویسی. من که هر بار دلگرم میشم. به شوهرم میگم ببین این دوستم گفته اگر دیوونه نشم و خودکشی نکنم بقیه اش خدا بخدا حله!!!