Saturday, February 26, 2011

اثاث کشی

با دلی خونین و چشمی اشکبار در حال اسباب کشی به خانه جدیدم . البته این وبلاگ رو هم همچنان آپدیت می کنم .آدرس جدیدم هست



http://madarkhanoomidaily.blogfa.com/



هرکی به هرکی می تونه بگه آخه من این خواننده ها رو با خون جگر بدست آوردم نمی شه که مفتی مفتی از دست بدم









Wednesday, February 23, 2011

دور وبری هام

وقتی زیر بار مادری کردن حسابی خسته و کوفتم و در حال له شدن برخورد آدمها ی دور و برم اینطوریهاست
دسته اول , دسته رک گو ها
چشمت کور دندت نرم , می خواستی پشت سرهم نزایی
دسته دوم , دسته حسودها
خوب شد , تا انقدر پزشون رو ندی
دسته سوم , دسته  بدبین ها  
حالا کجاش رو دیدی , حالا روز خوشته 
دسته چهارم , دسته خوشبین ها
عیب نداره , عوضش دیگه راحت شدی , انقده بهتون خوش بگذره
دسته پنجم , دسته چاخان ها
تو رو خدا هروقت کارداشتی بیارشون پیش ما
و..... اما من تو این چهارسال تو حسرت این بودم که یکی بگه امشب بذارشون پیش ما برو سینما

Saturday, February 19, 2011

یکی بگه منو ول کنند

ای وای بر اسیری که از یاد رفته باشد 

 صیاد رفته باشد صید مانده باشد 

Saturday, February 12, 2011

اینم میشه

بعد از یک دعوا و گیس و گیس کشی  دیگه , دخترکم می گه : کاش یک چوب جادو پیدا می کردم , اونوقت خودم رو یک جادوگر بدجنس می کردم و خواهرم رو سفید برفی .  بعد سیب سمی رو می دادم بخوره تا به خواب مرگ بره 

Tuesday, February 8, 2011

یکی منو سوار اسب کنه

زندگیم مثل یک اسب تیزپا , چالاک و سریع , پیتی کو پیتی کو پیتی کو کنان می ره ومن افتان و خیزان ونالان , هن و هون کنان بدنبالش روانم

Sunday, February 6, 2011

She is too bad!

دختر بزرگه حسابی چیتان پیتان کرده و می ره جلوی عموش و یک چرخی می زنه و با کلی ناز و ادا می گه عمو ببین چه تیپی زدم , افتضاح !!!!؟

Saturday, February 5, 2011

دیشب خواب بابام رو دیدم

دیشب خواب دیدم که پسرعموم بهم زنگ زده و ازم می پرسه از عمو چه خبر؟ می گم هیچی دیگه چه خبری باید ازش داشته باشیم اصلا مگه میشه خبری هم داشته باشیم ؟! اما بعد که گوشی رو گذاشتم نشستم رو تختم به گریه کردن . گریه واسه اینکه چرا خبری از بابام ندارم . یکهو یکصدایی شنیدم سرم رو بلند کردم بابام بود که از حمام اومده بود با دو تا حوله سفید که دورش پیچیده بود عین لباس احرام . ریش تراشیده , لبخند رو صورت . عین زمان سالمی هاش . اومد و از جلو دراتاق رد شد و رفت

نمی دونم این بابام که عین زنده بودنهاش طاقت دیدن یک دونه اشک دختراش رو نداره و راه به راه تو خواباشون می آد و دلداریشون می ده یا دل تنگ من که اینطور به ذهنم فشار می آره تا هر چند شب یک بار خواب بابام رو ببینم ؟ هان ؟